شخصی نقل می کرد که وقتی به شیراز رفته بودم
و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ،
ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم
و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم .
نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: سفر شیراز , داستانک , داستان اموزنده , مرده شور , عروسی , عقد ,
ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی
و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن،
فقط برای سیر شدن است
و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان , داستانک زیبا , ایزدمهر , داستان اموزنده , زیباترین داستان , ساندویچ , کوتاه داستان , ,
پیرمرد نشست کنار سفره و گفت: آخه زن یه حرف رو چند بار باید
بهت زد تا حالیت بشه مگه هزار بار بهت نگفتم من
ما...کا...رو...نی دوست نـ...دا...رم.
باید مثه دفعه ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه ی اتاق
تا شیر فهم بشی؟دفعه های قبلی حداقل شله نمی شد
این دفعه که دیگه حسابی گند زدی.
چرا چیزی نمی گی. همین جور نشستی منو نگاه می کنی که چی؟
مثلا می خوای مظلوم نمایی کنی نه؟ اه نمکم هم که نداره.
آب هم که سر سفره نیست.
پس تو چه غلطی می کنی توی این خونه.
پیرمرد جمله ی آخر را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد اشک توی
چشم هایش جمع شد و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار
تکیه داده بود نگاه کرد.
روبان سیاهی گوشه عکس پیرزن نشسته بود.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: داستان پیرمرد , داستانک زیبا , ایزدمهر , داستان اموزنده , زیباترین داستان , اگهی استخدام , اماکن مذهبی , گردشگری , سالمندان ,
اخلاق
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند...
جواب داد اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند
پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک می گذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند
پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند
و صفر هم به تنهایی هیچ نیست پس ان انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
= = = = = = ==================================
نتیجه : اگر اخلاق نباشد انسان خدای ثروت و اصل و نسب و زیبایی هم باشد هیچ نیست ....
برچسبها: اخلاق , اصول زندگی , زیباترین وبلاگ , داستان اموزنده ,
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام” گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از “ابر نیمه تمام” پرسید:” چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!”
پسر گفت:” هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!”
شیوانا گفت:” اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند.”
“ابرنیمه تمام” کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:” به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!”
دو هفته بعد “ابر نیمه تمام” نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود.” شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!” پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:” حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!”
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:” هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و “ابر نیمه تمام” هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد.”
یک ماه بعد خبر رسید که “ابر نیمه تمام” بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی “ابر نیمه تمام” پرداخت و گفت: ” این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:”دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه “ابر نیمه تمام” بگوید. از این پس نام او “تمام آسمان” است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از “تمام آسمان” بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک “تمام آسمان ” برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است.”
برچسبها: داستان ابر نیمه تمام , داستان شیوانا , داستان اموزنده ,
قرار صبحانه
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:
«باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
«زنم در خانهی سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!»
پرستاری به او گفت:
«خودمان به او خبر می دهیم.»
پیرمرد با اندوه گفت:
«خیلی متاسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!»
پرستار با حیرت گفت:
«وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟»
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت:
«اما من که میدانم او چه کسی است...!»
برچسبها: داستانک , داستان اموزنده , عشق و دیگر هیچ ,
فراموش نکنیم
مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه
می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن.
برچسبها: فراموش نکنیم , داستان کوتاه , داستان اموزنده ,
عبور از پل هاي زندگي
سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد و كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند.
از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد. نجـار گفت:
(به ادامه مطلب بروید)
برچسبها: عبور از پل زندگی , دو برادر , داستان نجار , داستان برادر , داستان کوتاه , داستان اموزنده , ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد